جدول جو
جدول جو

معنی بی فره - جستجوی لغت در جدول جو

بی فره
(فَ رَ / فَرْ رَ)
مرکّب از: بی + فره، بی شوکت. بی فر. بی شکوه:
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخند و نافرزان.
بهرامی.
و رجوع به فره شود، ناقواره. پارچه و قماش که از قدر حاجت بیشتر یا کمتر است. پارچه که یا ناقص و یا زائد از جامۀ مقصود باشد. (یادداشت مؤلف)،
- بی قواره بریدن، نه باندازه برش دادن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی سکه
تصویر بی سکه
بی قدر، بی اعتبار، بی رونق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی شرف
تصویر بی شرف
بی عزت، بی آبرو، بی ناموس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی فرهنگ
تصویر بی فرهنگ
بی ادب، بی خرد، بی تمیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی صرفه
تصویر بی صرفه
بی نفع، بی فایده، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی عرضه
تصویر بی عرضه
بی لیاقت، بی همت، بیکاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی شرم
تصویر بی شرم
بی حیا، بی آزرم، پررو
فرهنگ فارسی عمید
(فَ / فَ رر)
مرکّب از: بی + فر، فاقد فر. مقابل بافر. مقابل فره مند:
سخنگوی بی فر و بی هوش گشت
پیامش سراسر فراموش گشت.
فردوسی.
رجوع به فر شود، بی آرامی و قلق و وحشت و اضطراب. (ناظم الاطباء)، تململ. برم. تبعص. تبعصص. ضجر. بی طاقتی. بی تابی. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب) : جواظ، ضجر، اجنثان، بی خوابی و بی قراری. (منتهی الارب)، ناشکیبایی. بی صبری: پس اگر بی قراری و حرارت بر حال خویش باشد یا زیادت می شودبباید دانست که ماده قویست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
کردند ز روی بی قراری
بر خود بهزار گونه زاری.
نظامی.
ملک را گرم دید از بی قراری
مکن گفتا بدینسان گرم کاری.
نظامی.
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری.
سعدی.
جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بی قراری غنود.
سعدی.
شب از بی قراری نیارست خفت
برو پارسائی گذر کرد و گفت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ / فَرْ رَ)
بی فر و شوکت و عظمت. بی شکوهی و جلال. که فرهی ندارد:
کسی را که وام است و دستش تهیست
به هر جای بی ارج و بی فرهیست.
فردوسی.
چنین گفت کاکنون شود آگهی
بدین ناجوانمرد بی فرهی.
فردوسی.
و رجوع به فرهی شود
لغت نامه دهخدا
(زِ رِهْ)
مرکّب از: بی + زره، که زره ندارد. حاسر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
مرکّب از: بی + فرهنگ، ناپرهیخته. بی عقل و بی تمیز. (ناظم الاطباء) :
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخند و نافرزان.
بهرامی.
لغت نامه دهخدا
(شَ رَهْ)
مرکّب از: بی + شره، بی آز و طمع. بدون حرص و آز:
بغرض دوستی مکن که خواص
درس والتین بی شره نکنند.
خاقانی.
رجوع به شره شود، بیهوده، یاوه. بی معنی. (ناظم الاطباء،
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی غرض
تصویر بی غرض
آنکه خواهش و طمعی نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بهره
تصویر بی بهره
تهیدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی فرهنگ
تصویر بی فرهنگ
بی ادب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شره
تصویر بی شره
بی آز و طمع، بدون حرص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با تره
تصویر با تره
دف دایره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با سره
تصویر با سره
ترشروی، اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی درد
تصویر بی درد
بی حس، بی رنج، بی غم
فرهنگ لغت هوشیار
خوار بی ارج زر و سیمی که بر روی آن نقشی حک نکرده باشند، بی قدر بی اعتبار بی شا ن و شوکت (شخص)، بی طراوت بی نمود (شی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شبه
تصویر بی شبه
بی مثل، بی نظیر، بی مانند، ناهمتا، بی مثال، بی بدل
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی که برگهایش ریخته باشد درختی که برگ نداشته باشد، بینوا فقیر محتاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی خرد
تصویر بی خرد
بی عقل، نابخرد، بی ادراک، بی فکر، بی اندیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی صرفه
تصویر بی صرفه
بی سود بیفایده بیهوده بی نفع، یاوه بی معنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی ضرر
تصویر بی ضرر
بی زیان بی آزار بی خسران بی آزار: (خواب بعد از ظهر بی ضرر بلکه مفید است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طرف
تصویر بی طرف
کسی که جانبداری از کسی نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی عرضه
تصویر بی عرضه
بی همت و بی لیاقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی خرد
تصویر بی خرد
بی شعور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی شرم
تصویر بی شرم
وقیح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی طرف
تصویر بی طرف
بی سویه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی عرضه
تصویر بی عرضه
پخمه، چلمن
فرهنگ واژه فارسی سره
بربر، بی ادب، بی نزاکت، نافرهیخته، نامتمدن، وحشی
متضاد: فرهیخته، بافرهنگ، متمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بربریت، نافرهیختگی
متضاد: فرهیختگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی خاصیت، بی مزه، علوفه ی نیم خورده که خواص اصلی خود را
فرهنگ گویش مازندرانی
لهیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی